
سه روز است که در ایران نشسته ام و در افغانستان به دست طالبان سقوط میکنم، شکجه میشوم و مدام میمیرم. سه روز است خانه به خانه تصرف میشوم. سه روز است که در میان مرزهای خودم آواره شدم.
همیشه خاورمیانه جهانی ست جدای جهان اول و دوم و سوم. خاورمیانه انگار کره ای باشد جدای زمین محترمشان. جهانی که در آن مردمانی بی اهمیتتر و درس ناپذیرتر زندگی میکنند. جهانی که زبالهدان جنگهای آدمهاست. جایی که خشونتهایشان را در آن تف میکنند، زیر سیگاری مذاکراتشان!
کاش میشد این نفت و خدایشان را از شکمش بیرون بکشیم و کف دستشان بگذاریم تا سایهشان کم شود.

دستآویزی جز واژگان مبهم ناتوان نیست در آن هنگام که زمان دست به گلویم میفشارد، بارها در آخرین نفس ذهن از خود پرسیدهام این بود تمام انسانیت؟این بود تمام آنچه میتوانستم باشم؟
انگار جهانت بر اندام این اشرف مخلوقاتت نمینشیند. گریز از خود به خود اخرین حربه من برای زنده ماندن است.
من زنتر از تمام زنهایم که سهم الارث من از میل به جاودانگی آدمها، نیمه نیم نیمههاست. دلم کوچ نمیخواهد. در جهان دیگری با حافظه این جهان زندگی کردن باید چیز ترسناکی باشد.
اگر به من زندگی دیگری پیشکش میشد میخواستم درخت باشم. درختی بی بار و سبز دور از هرچه که میتواند شبیه ادم باشد.
میمونها قرار بود چه بشوند که در ما خدایی در بند، فریاد میکشد،زنجیر روی هم میساید و مشت به دیوار تن میکوبد!
...از کشیدن تنگتر گردد کمند...
اینکه کاملا جدی در میان حضاری واقعیت را میدانند دروغ بگویی هنر میخواهد.
آنها که نشسته اند و بدون خندیدن به صحبتهای جک مانند سخنران گوش میدهند نیز در درجه ای از هنر قرار دارند.

هنوز هم از فکرش قلبم فشرده میشه!
چند ماه پیش متوجه شدم توی خواب دست و پاهام بی حس میشه.خیلی ترسناک بود مخصوصا که روز به روز علائم جدیدی ظاهر میشد...از دکتر رفتن ها و اتفاقات این شکلی نمینویسم چون شرح واقعه به نظرم با ارزش نمیاد الان.فقط بگم که هرروز فکر میکردم بیماری ام اس دارم.
میخوام بگم که این مدت توی ذهنم چی میگذشت و دنیا چه شکلی بود و چه چیزهایی یاد گرفتم.
همیشه به نظرم برای رسیدن به آرزوهام نه من پیر بودم و نه خدا بخیل پس پیش رو یک دنیا فرصت میدیدم.اما وقتی حس کردم یه بیماری جدی دارم دیدم چقدر زمان هدر دادم و چقدر فرصت رو با خوشبینی زیاد از دست دادم (درصورتی که همیشه فکر میکردم به خاطر عملگرا بودنم از همه چیز درست استفاده کردم).
به نظرم از چیزهای زیادی لذت نبرده بودم از جمله: از روزهای افتابی، از قدم زدن وقتی تاکسی نیست، از پله ها بالا و پایین رفتن، از ...
همیشه به چندتا ارزوی بزرگم زیاد فکر میکردم اما یک دفعه تمام امیال وارزوها مهم شده بودن.ادمهای زیادی بودن که میخواستم باهاشون آشنا بشم،جاهای زیادی بود که میخواستم تنها برم،روزهای زیادی بود که میخواستم مستقل و بدون کمک دیگران زندگی کنم. قصد ناله ندارم اما میخوام بگم چقدر چیزهایی که ساده بودن همیشه،یهو مهم شدن.
مثل آدمی که فکر میکنه دیگه وقتی نمونده از تمام لحظه ها استفاده کردم حتی آدمهایی که دوست نداشتم رو هم با محبت دیدم، از کنار هر خیابونی که رد شدم سعی کردم با لبخند به همه چیزش نگاه کنم. یادمه روز قبل از اخرین دکترم تو سرویس اداره شیشه رو دادم پایین و هوا رو بلعیدم و توی ریه هام نگه داشتم و به خودم گفتم: الان ازش لذت ببر شاید فردا نتونی انقدر خوشبخت باشی!
قبل از اینکه وارد مطب دکتر بشم قول دادم اگر بیماری لاعلاجی نداشته باشم از تمام چیزهایی که میتونم لذت ببرم و قدر همه چیز رو بدونم.دنیا به نظرم تغییر کرده بود انگار بینهایت قشنگ بود اما به قول حافظ: « دست ما کوتاه و خرما بر نخیل» احساس میکردم تمام ارزوهام نابود شدن.برای آدم بلندپرواز چه شکنجه ای بدتر از بستن دست و پاهاش؟!
برای توصیف اون وضعیت میتونم هزار کلمه بنویسم اما فکر کنم تا همینجا به قدر کافی اون دلهره وحشت آور و لذتهای دزدانه رو توضیح دادم.
من همیشه در کنترل احساساتم قوی هستم اما وقتی دکتر بهم گفت ام اس نداری،نشد و شاید نخواستم جلو گریه کردنم رو بگیرم.خوشبختانه اینها تاثیرات موقتی فشاری بود که قبلا تحمل کرده بودم و بیماری لاعلاجی در کار نبود اما اون روزهای سخت رنگ دنیا رو واسه من عوض کرد.

گاهی میام و صفحه وبلاگ رو باز میکنم. مدتی در حال فکر کردن به تمام چیزهایی که باید نوشته بشن، تمام کتاب هایی که خوندم و تمام چیزهایی که یاد گرفتم به صفحه خیره میشم . در نهایت همه حرف ها به نظرم ناقابل میان و هیچ چیزی نمینویسم. صفحه بلاگفا رو میبندم و میرم.
اینجوریه که نوشته های زیادی رو تا حالا ننوشتم.

چند وقت هست که تلاش میکنم صبح ها قبل از اومدن به سر کار یک ساعت مطالعه داشته باشم.اما اینکه بدنم به پنج ساعت خواب عادت کنه کار سختیه.
فکر میکنم با تمرین بدنم به این ساعت خواب عادت کنه اما این همه سعی و شکست خوردن داره خستم میکنه شاید دنبال یه راه دیگه بگردم.

خیلی حرف تکراریه اما چه خوبه که آدم خودش باشه.واقعا نمیدونم به چه زبونی بگم وقتی تلاش میکنید ادای یکی دیگه رو در بیارید شما تبدیل به اون طرف نمیشید فقط میشید کارکاتور اون شخص!!
الان کمی عصبانی هستم و غمگین! از دیدن اینکه یک نفر داره سعی میکنه شبیه یکی دیگه باشه ناراحتم! هم دلم برای اونیکه داره ادا در میاره میسوزه هم برای اونکه دارن اداشو در میارن.
قبول دارم که یادگرفتن از دیگران خوبه. اینکه وقتی میبینید که شخصی ویژگی های خوبی داره سعی کنیم برای پیشرفت خودمون و تقویت اون ویژگی های خوب در خودمون تلاش کنیم خیلی عالیه اما وقتی فقط طوطی وار رفتار یک نفر رو تقلید میکنید شبیه احمق ها به نظر میاید.
اینکه یک کاری رو تقلید کنی بدون اینکه از ایدئولوژی اون شخص اطلاع داشته باشید باعث میشه نتونید در موقعیت های متفاوت تغییرات درست رو اعمال کنید و احمق به نظر برسید.
لطفا به زورخودتون رو در قالب شخصیت یکی دیگه فشار ندید.

در قسمت نوشته های پیشین وبلاگم تعدادی مطلب ( ثبت موقت ) هست.اما هیچکدوم آنقدر برایم راضی کننده نیستند که پستشون کنم.فکر میکنم روز به روز سختگیرتر میشم.مخصوصا در مقابل خودم.(هرچند از نوشته های منتشر شده هم راضی نیستم
)
وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم هیچکس به اندازه خودم به من سخت نگرفته و تنبیه نکرده. حالا تصور کنید که از چشم یک نوجوان مبتلا به کمالگرایی چه چیزهایی ناقص و اشتباه به نظر میرسند.گاهی کار به جایی میرسید که بقیه وارد میشدند و میگفتن: اشکال نداره تجربه میشه. اما من میگفتم: نه! من نباید اشتباه میکردم
الان از کمالگرایی به عملگرایی در حال کوچم اما هنوز هم گاهی از دستم در میرود و با وسواس عملکرد خودم را بررسی میکنم.
البته این موضوع در زمینه موفقیت های کاریم تاثیر خوبی داشته.بیشتر مواقع من قبل از دیگران اشتباهات کارم رو میدیدم و میتونستم اصلاحشون کنم.
به بهانه توضیح علت پست نذاشتنم چقدر از عادات کمالگرایانه گله کردم 
سعی میکنم به زودی مطالعه راجب آنگلا مرکل رو تمام و قسمت هایی که جالب به نظر رسیدن رو پست کنم البته اگر تونستم خودم رو راضی کنم!

از دوم راهنمایی شروع کردم به شعر گفتن.اما همیشه بعد از مدتی شعرهای قبلی رو معدوم میکردم که نه خودم از خوندنشون خجالت زده بشم ونه دیگران اون همه نقص ادبی،فکر و احساسات ناپخته رو ببینن.از اخرین باری که نوشته ها و شعرهام رو پاره کردم سالها میگذره.نه به خاطر اینکه دیگه از آدمی که بودم راضی هستم بلکه به خاطر اینکه تصمیم گرفته اشتباهاتم رو برای درس گرفتن نگه دارم.
دیروز روز خوبی نبود و من تمام روز مریض و بدحال بودم.بیشتر روز به استراحت و خواب گذشت.امروز صبح خواهرم پرسید حالت خوب شده؟گفتم: آره اما ناراحتم که تمام دیروزم رو از دست دادم.
بعد از گفتن این حرف متوجه شدم که چقدر دید من نسبت به ارزشهام تغییر کرده. از بین تمام اتفاقاتی که دیروز افتاده بود مهمترینشون این بود که من زمان از دست داده بودم.زمانی که میشد بهتر استفاده بشه.
.هرچند هنوز برنامه توسعه فردیم اونجوری که دوست دارم پیش نمیره اما حالا ارزش زمان رو بهتر از گذشته میدونم.امیدوارم پیشرفت کنم و اینجوری هر وقت که پشت سرم نگاه میکنم بتونم اشتباهاتم رو ببینم حتی اگر به خاطرشون خجالت زده بشم.